• بازدید:
  • دسته بندی: <-CategoryName->

 

اعترافات احمقانه(طنز)

 

نریمان : ده سالم بود همسایمون اومد در خونه گفت تلفن ما قطع هست ، لطفا یه زنگ بزن اژانس یه ماشین بیاد بعدش من با کلی ژست زنگ زدم پای تلفن گفتم : اژانس تاکسی !!! از پشت خط گرفته تا اهالی خونه و همسایمون به من خندیدن و کلی ضایع شدم تا چند روز بیرون افتابی نمی شدم :blush:

 

 

یه پسره : دوم دبستان بودم معلم داشت با معلم کلاس سومیا از شوهرش بد مگفت منم گوش میدادم همشو گوش کردم ! شوهرش ظهر که اومد دنبالش من رفتم هرچی گفته بودو به شوهرش گفتم !
فرداش که خانوم معلممون اومد مدرسه فقط گریه میکرد !
بعد منو گرفت حسابی زد !
بعد بهم تو دفتر نمرش منفی داد !
گفت بیچاره میشی منفی بگیری !
منم اینقد ترسیدم !
فرداش کبریت بردم مدرسه تو حیاط زنگ تفریح تو اون همه شلوغی دفتر نمرو آتیش زدم
ناظممون تا میخوردم منو زد !  :|
بابامو دعوت کردن ، بابام تو دفتر مدیر میخندید . این باعث شد سوم دبستان یه مدرسه غیر انتفایی منو اخراج کنه !!

 

 

ساناز : اعتراف میکنم پارسال تابستان خونه خالم روضه بود زنا جوگیر شده بودن . منم رفتم تو کولرشون گلاب ریختم . وقتی بوی گلاب پیچید تو خونه فکر کردن امام زمان اومده . خونه رفت تو هوا ! 

 

 

الهام : اعتراف میکنم بچه که بودم یه روز تومدرسه یکی از دوستام ( خدا بگم چیکارش کنه ) ، بهم گفت هرکی توخونشون پاسور( ورق ) داشته باشه و پاسوربازی کنن ، باباشو میگیرن اعدام میکنن !
ماهم که ازترس مرده بودیم تا رسیدیم خونه پاسورامونو سربه نیس کردیم و به خیالمون جون بابامونو نجات دادیم .
تازه بعداز اونم تایه مدت توکوچه خیابون ،خونه فامیلا ، دوست ، آشنا ، خلاصه هرجا پاسور میدیدیم سربه نیس میکردیم و جون آدمارو نجات میدادیم ! :))

یکساعت طول کشید چون موهام بلند بودن ، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت ، نگاه کردم دیدم اتوی موم خاموشه !

 

 

شیرین : اعتراف می کنم واسه مصاحبه ی دانشگاه رفته بودم ، یارو گفت اصول دین رو بگو منم شرو کردم به خوندن : اصول دین پنج بود دانستنش گنج بود . . . : دی

 

مهسا : اعتراف میکنم اولین بار که جزومو دادم به یکی از پسرای همکلاسیم ، وقتی آورد بهم داد تا ۵ دقیقه داشتم توی جزوم دنباله شمارش میگشتم :D

 

نگین : اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟
دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید !
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده !
مامان گفت نوید کیه ؟
گفتم : پسر آقای . . .
گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده !

 

 

وحید : اعتراف می کنم سال اول دانشگاه شدیدا به یکی از دخترها علاقه مند شده بودم و روم نمیشد بهش بگم ، همیشه آرزو می کردم بهش ماشین بزنه دم دانشگاه و من ببرمش بیمارستان و نجاتش بدم بلکه عاشقم شه !!

 

 

علی : اعتراف میکنم بار اول که یه بز از نزدیک دیدم بچه بودم از ترس بهش سلام کردم بعد فرار کردم !

 

 

فرهاد : اعتراف میکنم یه بار با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم بریم دم در کلاس یکی از بچه ها اذیتش کنیم ، واسه همین یه لقمه جور کردیم رفتیم در کلاسشون ، ( حالا تصور کنید تو کلاس پر دختر ) رفتیم در زدیم گفتیم ببخشید استاد ، آقای فلانی تو این کلاسن ؟ استاده گفت بله ایشون ته کلاس هستند ، ما هم گفتیم شرمنده مامانشون اومده بود دم دانشگاه گفت این لقمرو بدیم بهش ، غذا نخورده ، یعنی میتونم بگم کلاس ترکید !! :)))

 

 

بهزاد : اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده !

 

 

زهرا: اعتراف میکنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد میخواست از کلاس بیرونم کنه ۳ دفه گفت بروبیرون گفتم چشم الان میرم ( اما هرکاری میکردم نمیشد ) دفه آخر که داد زد گفت پس چرا نمیری ؟ منم داد زدم گفتم ” بابا پام خواب رفته !! ”

 

 

محمد : بچه بودم یه روز داشتیم با دختر خالم تو حیاطمون بازی میکردیم . وسط های بازی یه دفعه به من گفت محمد یه کاری میگم بکن ، جون شکوفه نه نگو ، گفتم باشه ، گفت دست من رو بشکن . گفتم : آخه چرا ؟ گفت خیلی کلاس داره آدم دستش روگچ بگیره ! گفتم نه من اینکارو نمیکنم ، از اون اصرار و از من انکار ، آخر سر دیگه خسته شدم گفتم باشه . کنار استخر بودیم ، استخر هم خالی بود ، بدون اینکه چیزی بگم هولش دادم تو استخر ، علاوه بر دستش ، سرش هم شکست ، کتفش هم جا به جا شد . چند روز بعد توی بیمارستان گفت بیشعور من منظورم این بود که یکم دستمو بپیچون مو بر داره !

 

نیما : اعتراف می کنم یه سری داشتم چایی می خوردم ، قندم تموم شد . . . یهو داداشم واسم قند پرت کرد ! هول شدم چایی رو ول کردم ، قند رو گرفتم :))

 

فرهاد : اعتراف می کنم یه بار داشتم یه دختره که اون طرف خیابون راه می رفت رو نگاه می کردم ، بعد دختره باهام چشم تو چشم شد ، همینجوری چشم تو چشم رفتیم جلو بعد من یهو با صورت رفتم تو کیوسک برق ، سریع واسه اینکه ضایع نشم دست به سینه تکیه دادم به همون کیوسکه و ساعتمو نگاه کردم که مثلا من منتظر کسیم !

 

احمد : یکی از مشکلات من در درس علوم دبستان ، این بود که فک می کردم حس چشایی مربوط به چشمه ، حس بینایی مربوط به بینی ! :))


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ادامه مطلب
نوشته شده توسط : admin در تاریخ :